آبادانی ها

شفاف ؛ گویا و مستقل

آبادانی ها

شفاف ؛ گویا و مستقل

آبادانی ها

آبادانی ها فقط یک واحد اطلاع رسانی و تحلیل اخبار شخصی است و سر سفره ی هیچکس نبوده و نیست.

آخرین نظرات
نویسندگان

شاگرد اولی ها

پنجشنبه, ۲۸ فروردين ۱۳۹۳، ۰۳:۱۱ ب.ظ

زنگ اول:                                                                                                                          

همیشه فکر می کردم شاگرد اول ها باید قیافه ای متفاوت با دیگرون داشته باشند. همیشه فکر می کردم اونایی که بچه زرنگن و توی درس ها نمره بیست کلاس میشن پوستشون سفید و رگ های سبزشون  توی صورت گل انداخته شون نمایانه. همیشه گمون می کردم  بساط نمره و شاگرد اولی فقط توی مدرسه است و لاغیر.

از این حرفا که بگذریم همسایه ای داشتیم که توی پالایشگاه آبادان کار می کرد.کارگر ساده بود. هر روز صبح وقت رفتن من به مدرسه اونم  با اون بیلرسوت آبی رنگش و یه ظرف سپرتاسی که  به ترک دوچرخه رستیسیش بسته بود  از خونه بیرون میزد. بابای من توی بیمارستان شیر و خورشید  کار می کرد و چند باری که نمره های خوبی توی درس ها آورده بودم بهم گفته بود درس بخون برو دانشکده نفت برا خودت مهندس بشو تا مثه مو مجبور نباشی توی آشپزخونه بیمارستان کارگری کنی.

اصلا همون حرف های بابام باعث شده بود فکر کنم اون همسایه ی شرکتی مون وضع توپی دارن. الان که فکرش رو می کنم خنده م میگیره که اون جوری فکر کرده بودم چون اون همسایه شرکتی اگه کاره ای بود اولنش توی کواترا یا بریم  یا بوارده بهش خونه میدادن و درثانی اون بنده ی خدا چهره ی آفتاب زده ی سوخته ای داشت .آرزوی همه ی بچه های آبادان این بود که یه جوری سر از پالایشگاه دربیارن و برا خودشون کسی بشن و دستشون تو جیب خودشون باشه.

یه هفته ای مونده بود به شروع مدرسه ها و بوی ماه مهر.تازه مداد و خودکار و پاک کن و دفترام جور شده بود و یه کمی هم حالم گرفته بود که باز دوباره اوضاع مدرسه هاس و غرغرهای ننه ی خدابیامرز.تو او هفته ی آخر تعطیلی ها مثه آدمی که برای سحری پاشده باشه و چند دقیقه مونده به اذون صبح ؛ آب با تنگ میخوره با بچه های لینمون قرار نهاده بودیم بجای یه نوبت بازی تو کوچه ؛ روزی سه نوبت صبح و عصر و شب بازی کنیم. بازی مورد علاقه مون آزاد بازی بود. همون که دو گروه  میشن و با هم می جنگن  و اسیر می گیرن و هم گروهی ها باید خودشونو به آب و آتیش بزنن تا اسرا آزاد بشن.

صبح روز یه روز مونده به شروع مدرسه ها یعنی 31 شهریور حوالی 10 صبح بود که  با بچه ها مشغول یارکشی بودیم که یه غریبه از راه رسید و بازی مونو خراب کرد. یه غریبه ای که پر از هارت و پورت بود و با کلی سرو صدا راه انداختن می خواست بگه بازی تمومه ! . هنوز یه ساعت نگذشته بود که دود سیاهی تو آسمون آبادان جاخوش کرد. حالا دیگه غریبه از راه رسیده بود و انگاری  داشت حرفش به کرسی می نشست.

همسایه ی شرکتیمون با دوچرخه نمره بیست و هشتش سراسیمه اومد توکوچه. معلوم بود با عجله پایدان زده . ما هم هر کدوممون از ترس دویدیم تو خونه هامون اما بازی آتیش بازی ؛ یه طرفه شروع شده بود و هر لحظه آسمون 31 شهریور 1359 بیشتر و بیشتر می سوخت و سیاه می شد. آسمون اونقدر سیاه شده بود که انگار میخواست بارون بباره!

دو روزی طول نکشید که بیشتر همسایه ها ؛ با بار و بی بار ؛راهشونو کشیدن و رفتن و کوچه  شد سوت و کور.  و اگه بمبارون ها و صداهای انفجار نبود بی برو برگرد میشد شهر ارواح. شب سوم مهر بود که بچه های محل تصمیم گرفتن سر کوچه سنگر درست کنن و از همسایه هایی که مجبوربودن تو کوچه بخوابن نگهبانی بدن.

زنگ دوم:

پالایشگاه و تانک فرم ها در آتش می سوختند و دیگه صبح ها خبری از فیدوس نبود. فیدوس که نباشه خبری هم از کارگرهای پالایشگاه نیست. حالا دیگه آبادان شده بود شهری جنگی. شهری که  مدام شاهد بمبارون های وحشیانه ی مزدورای عراقی بود. خیلی ها شهر رو ترک کرده بودن و خیلی از جوون مردها کوکتل مولیتوف کنارشون بود و توی سنگر از شهر دفاع می کردن.حالا دیگه کارمندا و کارگرایی که هر کدومشون با لباسی مخصوص به سر کارهاشون می رفتن . همه شبیه به هم شده بودن و در کنار هم قرار گرفته بودن. معلم ها بجای گچ ؛ کارمندا بجای خودکار ؛ بناها به جای بیل و استامبولی ؛دانش آموزا به جای کیف و کتاب ؛ و شرکت نفتی ها به جای بیلرسوت و دوچرخه و سپرتاس ؛ تفنگ و چوب به دست داشتند. اونایی که قبلا سربازی رفته بودن و یا از بقیه زبر و زرنگ تر بودن ؛ شده بودن فرمانده و توی هر محله برای خودشون چند تایی نیرو داشتن. کم کم مسجدها شدن پاسگاه نظامی و گروه های مقاومت شکل گرفتند. شهر بیشتر از هر زمان دیگه ای یکدست شده بود و آدم های شهر نقش های جدیدی بر عهده گرفته بودند.

به نظر می رسید یه بازی جدید  اختراع شده بود ؛ بازی یی شبیه به همون آزاد بازی خودمون منتها از نوع جدیش.توی این آزاد بازی جدید ؛ سوختن در کار نبود و هر کی می سوخت جونش رو از دست داده بود! توی کوچه ها و خیابون های شهر که حالا دیگه  باید بهش لقب شهر خدا رو میدادیم پر بود از لحظه های ناب. از اون لحظه هایی که باید بودی و میدیدی.صبح روز چهارم مهر ماه 59 توی آبادانِ شهر خدا نون پیدا نمی شد. خب حق هم داشتن از یه طرف شهر رو می کوبیدن و از طرف دیگه پالایشگاه که تامین کننده ی نفت سیاه نونوایی ها بود در آتیش می سوخت و خودش شده بود یه تنور درست و حسابی منتها بی خمیر و خمیرگیر.    

ساعت 10 نشده بود که گفتن کارون رو زدن. درست روبروی شاملو همون جایی که سال ها زندگی کرده بودم و چهار ماهی می شد که از اونجا بار کرده بودیم و رفته بودیم سده لین 18.با این که تموم شهر خدا برام عزیز بود اما کارون یه چی دیگه بود.  تو راه ؛  با عجله داشتم میرفتم طرف کارونی که با راکت زده بودنش و خدا خدا  می کردم دوستای بچگی مو در سلامت ببینم.ته لین 13 رو زده بودن. خونه های دو طرف کوچه سر تو شونه های هم نهاده بودن و آدم های خونه ها رو زیر خرواری از خاک و آجر پوشانده بودند. دیدن این همه صحنه ؛ زجر آور بود و تازه می فهمیدم که چرا اون همه آدم مانده بودند و با چنگ و دندون شهرخدا رو طواف می کردند.

هفته ی اول جنگ سخت ترین روزها برای مردم بود. اونایی که ناامید شده بودن از سامان گرفتن اوضاع به فکر بستن بار بودن به سوی ناکجا آباد و اونایی هم که  زنها و بچه هاشونو بیرون از شهر فرستاده بودن ؛ کم کم به فکر ادامه ی زندگی و موندگاری در آبادان بودند.توی این هیر و ویر مراسم آشتی کنون دو تا همسایه ی قدیمی که چند سالی بود با هم قهر بودن برای چند ساعتی غم ها و نگرانی ها رو از بین برد. ننه فلور چند تا پسر داشت که دوتاشون کفتر باز بودن و دوتا شون هم محصل. همسایه بغل دستی ننه فلور اینا ؛ ننه کریم بود. کریم پسر بزرگه ی خونه بود که کارگر شرکت نفت بود.بوبای کریم چند سال پیش مرده بود و توی خونه بجز کریم دو تا دختر بودن که هنوز ازدواج نکرده بودند.چندباری که بچه های ننه فلور برای کفتراشون روی پشت بوم رفته بودن ؛ ننه  کریم دیده بودشونو باهاشون دعوا کرده بود که چشم تون به حیاط ما بوده و دخترام از دست شما کفتر بازها آسایش ندارن. عصری ساعت 6 که کریم از سر کار اومده بوده بهش میگن و یه دعوای درست و حسابی تو کوچه در گرفته بوده . حالا بعد چند سال ؛ کریم و چهار تا پسرای ننه فلور مجبور بودن شب ها توی سنگر سر کوچه کنار هم باشن .هفته ی اول جنگ ؛ روزهای آشتی بود و همدلی و یکرنگی.

زنگ سوم:

شب ها توی سنگر ؛ صدای رادیو حرف اول و آخر رو میزد.شنیدن آخرین خبرها و اطلاعیه های پشت سر هم از رادیو آبادان ؛ این امید رو بهمون میداد که هنوز صدای آبادان شنیده میشه و هنوز این شهر زنده است.

اطلاعیه ی مربوط به تشخیص هواپیماهای خودی از دشمن روزی چندین بار پخش می شد تا کمی از ترس زن و بچه های مونده در شهر ریخته بشه و موقع  دیدن هواپیماها تلکیف خودشون رو بدونن! توی سنگرها بساط خاطره ها و اتفاقاتی که همون روز رخ داده بود همیشه پهن بود.

کریم از بمباران پالایشگاه تعریف می کرد .از کسانی که امروز شهید شده بودن و تلاش کارکنان نفت در اطفاء حریقی که امکان خاموش کردنشون آسون نیست. از آدم هایی می گفت که خودشونو به دل آتیش می زدن تا شاید بتونن یه جوری مرحمی باشند بر زخم هایی که هر ساعت بر بدن بزرگترین پالایشگاه خاورمیانه زده میشد.کریم می گفت بچه های پالایشگاه دارن با جونشون بازی می کنن و نگهداری از تاسیسات ؛ اولین و آخرین آرزوشونه. پالایشگاه آبادان باید زنده می موند و برای این که زنده بمونه باید بخش هایی از اون که جنبه حیاتی دارند با سرعت باز می شدن و به بیرون از شهر منتقل بشن. تصفیه خونه ی آب پالایشگاه باید سالم بمونه تا آب مورد نیاز شهر تامین بشه و خدا می دونه برای  برقرار موندن این بخش چقدر جان فشانی نیازه.هر کدوم از بچه های سنگر ؛ قصه هایی تعریف می کردند و هواپیماهای عراقی و توپخونه هاشون هر چند دقیقه یه بار جمع بچه های سنگر و بزم روایت مقاومت رو در هم می شکستند.حالا دیگه جنگ وارد هفته ی دوم خودش شده بود و امیدها برای پایان این واقعه ی شوم به ناامیدی تبدیل می شد.

شب ها ی شهر خدا داشت سرد می شد و با سرد شدن هوا نیاز بود که آتیشی باشه تا همسنگرها خودشون رو گرم کنند اما چه جوری؟ شب های جنگ ؛ شب های تاریکی بود و کمترین نوری مساوی با به خطر افتادن جان اهالی سنگر بود. باید تحمل می کردیم. هر روز که از مهر ماه سپری می شد ؛ هوا هم سردتر می شد و جز لباس های گرم هیچ جاره ای نبود.در تاریکی شب ها تنها دو منبع نور موجود بود یکی تانک فرم هایی که اول جاده خسرو آباد چسبیده به بوارده شمالی در آتش می سوختند و دیگری پالایشگاه ؛ این قلب تپنده و شریان حیاتی ؛ مظلومانه می سوخت .

زنگ چهارم:

شاگرد های مدرسه ی شهر خدا یک ماهی را سپری کرده بودند و حالا دیگه هر کدام آب دیده شده بودند. هر کدام از بچه های مدرسه عشق و پایداری به اندازه ی یه دانشجوی دکترا ترم های جورواجور و واحدهایی چون درس مقاومت ؛ اراده ؛ ایثار ؛ خود اتکایی ؛ مهرورزی ؛ نگهبانی و پرستاری و.... را یکی بعد از دیگری خوانده بودند و از بر بودند.

زنگ چهارم جنگ در آبان ماه رقم خورده بود و از مدرسه ی بغل دستی در خرمشهر خبرهای بدی رسیده بود.خرمشهر در حال سقوط بود و برای همین بسیاری از بچه های مدرسه ی آبادان ترجیح داده بودند که زنگ چهارم را در خرمشهر بگذرونند.

از پالایشگاه خبر رسید که  همشاگردی های نفتی به سه گروه تقسیم شده اند.گروه اول به ناچار به بیرون از آبادان رفتند تا تخصص و تبحرشان در امور پالایش را در دیگر پالایشگاه های کشور مثل شیراز و اصفهان و تهران خرج نمایند.گروهی هم در پالایشگاه آبادان ماندند تا چون پاسداری با وفا و مسوولیت پذیر از سرمایه های تاسیسان عظیم نفتی محافظت و حراست نمایند و تخریب ناشی از حملات دشمن را به حداقل برسانند و نیازهای اولیه شهر را به آب و برق و نفت  تامین کنند. و اما گروه سوم  از هم شاگردی های مدرسه مقاومت و پایداری کسانی بودند که بیلرسوت ها را از تن درآورده و لباس رزم جنگی بر تن نموده بودند و دوشادوش  نیروهای مردمی و اندک نیروی نظامی و انتظامی ؛ از حدود و ثغور شهر دفاع نمایند.

آبادان در آبان ماه 1359 شهری بود لبریز از عزم خواستن. خواستنِ ماندن و بودن.ستاد جنگ آبادان پُر بود از سربازانی که عاشقانه مانده بودند تا شهر بماند و سقوط نکند. از ذوالفقاری خبر آمد که یگان های مکانیزه دشمن قصد ورود به شهر را دارند.جاده آبادان به ماهشهر غیر قابل استفاده شده بود و در بخش هایی در اختیار عراقی ها بود.از سمت خرمشهر نیز هر لحظه بیم آن می رفت که دشمن به سوی آبادان بیاید و اینک در این محاصرۀ سه سویه ؛ فرماندهان عراقی دانسته به جایی یورش برده بودند که بی رور بایستی شهر خدا به تصرف سپاه عدوانی در می آمد . سپاه ابرهه آمده بود تا کعبه ی آمال را به تصرف خود درآورد و قطعا پس از آن راه دشواری در پیشِ روی نداشت که خوزستان را هدف بگیرد.

هم شاگردی ها که به معلم پیر خود ؛ مرشد اعظم ؛ خمینی کبیر درس ها پس داده بودند باید که خود را برای امتحانی دشوار آماده می کردند. تمام شهر با تمام دارایی هایش آماده شده بود تا آزمون سخت مقاومت در سایۀ رشادت را با موفقیت پشت سر بگذارد. نهم آبان است و نبردی عاشورایی در راه. دشمن کافر با فوج فوج نیروی مسلح  به ادوات نظامی پیشرفته آمده است تا شهر خدا را به  چنگ آورد  ولی مگر یاران  حسین بن علی (ع)     می گذارند؟ رزمندگان شهر ؛ چون پرندگان ابابیل بر ساز و برگ دشمن هجوم می آورند و حماسه ای را رقم  می زنند که تمام سرنوشت جنگ را دگرگون می سازند.

شهر پر از شادی وشعف می شود از این پیروزی ؛ و گلبانگ ظفر در شهر سوخته و نیمه جان آبادان طنین انداز می گردد.روستاییانی که به اسارت دشمن درآمده بودند بار دیگر هوای آزادی را استشمام نمودند.نبرد ذوالفقاری اولین شکست رسمی ارتش عراق در مواجه با ایران اسلامی بود. پیروزی رزمندگان گمنام شهر در 9 آبان 1359 چنان امیدی به همسنگران مدرسه ی وفاداری داد که تا 8 سال بعد که جنگ به پایان رسید هیچگاه دشمن بعثی صهیونیستی خیال نزدیک شدن به آبادان را در سر نپروراند.

زنگ پنجم:

آتش پالایشگاه به تدریج خاموش شد و آسمان شهر خورشید را دوباره دید.پالایشگاه و تاسیسات نفتی گاهی بمباران می شدند و باز هم این رادمردان پالایشگاه بودند که  ادامه ی حیات  آن را تضمین و تامین می نمودند. چند ماه از شروع تجاوز وحشیانه ی عراق به ما می گذرد و کم کم سنگرهای سر کوچه ها تخلیه می شود. مساجد و حسینیه ها مبدل به  اتاق های فرماندهی جنگ شده اند و هر کدام  مشغول به برنامه ریزی و سازماندهی نیروهای خود می باشند.به تدریج وضعیت جنگی برای هم شاگردی ها روالی عادی پیدا می کند و هر کس وظیفه ی خود را می داند. گروهان ها تشکیل شده اند و همگی با فرماندهی سپاه آبادان رهسپار ماموریت های خود می شوند. پاسداری از اموال مردم و مغازه ها از جمله ی این ماموریت هاست . حفاظت از خاکریزهایی که در اطراف شهر برای جلوگیری از ادامه پیشروی دشمن احداث شده بودند هم از جمله وظایف رزمندگان شهر بود.پالایشگاه در پاییز 1359 تبدیل به  امن ترین مکان در پشتیبانی از رزمندگان آبادان درآمد.بیمارستان امام خمینی (ره) که اون موقع ها بهش OPD می گفتند با اینکه  500 متر با ساحل اروند رود فاصله داشت همیشه آماده ی خدمت رسانی به مصدومان و مجروحان جنگ بود. کریم می گفت پالایشگاه در ابتکاری جالب بنزین مورد نیاز شهر رو در زمین فوتبال ذخیره کرده و جالب تر اینکه در اون بحبوحه ی جنگی ؛ بنزین رو خودش تولید می کرد.توی پالایشگاه کارگاه های تعمیر وسایط نقلیه فعال بودند و به همه ی نیروهای رزمی اعم از سپاه و ارتش و ژاندارمری خدمات می داد. کارهای باور نکردنی دیگری مانند ساخت پل بر روی بهمنشیر انجام شد؛ یک پل کاملاً ابداعی با بشکه های 220 لیتری، نبشی و تخته پلی به عرض 5/2 و طول 200 متر ساخته شد که در ساخت اون از امکانات موجود در پالایشگاه و نیروهای فنی استفاده شد. این پل روز نهم یا دهم آبان 59 در مدت 24 ساعت آماده شد و کار نقل و انتقال نیروهای لشگر 77 خراسان از روی همین پل صورت گرفت و سرانجام نیروهای عراقی از حاشیه بهمنشیر عقب کشیدند.                                                                                                                                                                                                       

زنگ ششم:

394 روز از جنگ گذشته و آبادان خسته از محاصره است. وقتی در محاصره باشی نفس کشیدن هم برات سخت میشه.همه چی آماده ی یه ندا بود تا از بیرون و درون شهر کار رو یکسره کنیم. 394 روز تونسته بودیم ارتش مدرن عراق رو در اطراف آبادان زمین گیر کنیم تا ابهت صدام رو بشکنیم. صدام فکرش رو هم نمی کرد که نتونه حریف مردم عادی و کارکنان صنعت نفت آبادان بشه. او فکر می کرد حالا که ارتش در شرایط ضعف قرار داره به راحتی می تونه سه روزه خوزستان رو به چنگ بیاره اما در همون قدم اول و پشت دروازه های شهر آبادان در گل گیر کرده بود.

14 آبان 1360 بود که فرمان امام خطاب به فرماندهان ارتش و سپاه مبنی بر لزوم شکست حصر آبادان ابلاغ شد. ساعت یک بامداد 5 مهر 1360 شهر آبادان از بیرون و داخل ؛ شوریدن گرفت. هم شاگردی های داخل مدرسه از یه طرف و هم شاگردی های مدرسه ثامن الائمه هم از طرفی دیگر ؛ چنان آتش بازی یی راه انداختند که منجر به شکست حصر آبادان شد.آخرهای شب 6 مهر بود که آبادان نفس عمیقی کشید.

زنگ هفتم:

شهریور ماه 1391 است و در جاده ای هستم که ختم به آبادان میشود. شب است و جاده می رود و من نیز با جاده همراهم. 15 کیلومتر مانده به آبادان و قلب من هر لحظه تندتر و تندتر می زند.از همان فاصله به خوبی روشنای آبادان را می توان دید. شهری که حالا پرچمدار پرافتخار مقاومت ایران زمین است . هر چه نزدیک تر می شوم ؛ شعله های پرغرور پالایشگاه را روشن تر می بینم و با هم هر زبانه ای که از آن بر می خیزد تصویر یک به یک آدم هایی را به ذهن می آورم که امروز دیگر نیستند و چقدر دلم برایشان تنگ شده است.آدم هایی که با چهره ای سوخته و آفتاب دیده ؛ شاگرد اولی های مدرسه ای بودند به نام مدرسه ی افتخار . و من چقدر مشعوفم که اهل این دیارم و چه با افتخار یاد می کنم از شهر شهیدان و شهیدان شهر.

نامشان و یادشان همواره جاودان

با سپاس از مهرداد معماری و عبدالحسین بنادری

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی