آبادانی ها

شفاف ؛ گویا و مستقل

آبادانی ها

شفاف ؛ گویا و مستقل

آبادانی ها

آبادانی ها فقط یک واحد اطلاع رسانی و تحلیل اخبار شخصی است و سر سفره ی هیچکس نبوده و نیست.

آخرین نظرات
نویسندگان

گفتگو با رضا ستار دشتی

چهارشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۳، ۰۷:۱۶ ب.ظ

 معلم بازنشسته ای هستم و بیش از بیست سال ست که ساکن جنوب سوئدم( چون اصل  ونسبم جنوبی ست) همسر و سه فرزند بزرگسال  دارم.( که به ترتیب سن، دخترم فوق مهندسی الکترونیک را در سوئد گذرانده و در شرکت «اریکسون» مشغول ست.پسرم مهندس تولید هواپیماهای ردیاب شرکت «ساب»  و آخرین دخترم پزشک متخصص بیماری های خون ست.(سال ۹۸ به عنوان نویسنده و شاعر برتر جوانان سوئد برگزیده شد وصاحب جایزه ی بزرگ «آگست اسریند برگ»(۱)  در ادبیات بود که معروف به «نوبل» جوانان ست)

سه تا نوه هم دارم. به ترتیب سن شان: «مانا» ،« دریا» و «دانا»

دوره ی دبستان و دبیرستان را در آبادان خوانده ام.«ناگفته نماند که دبستان را از سال سوم شروع کردم.از پنج ــ شش سالگی وارد مکتب مسجد «سید علینقی» شدم و قرآن و «جودی و طریق البکاء و جوهری » خواندم ودوره کردم.)

کودکی و جوانی و میانسالیم را با شیرینی آمیخته به تلخای سپسون ، کُنار ،چمری و لگیجی و همراه با مردم آبادان تجربه کرده ام.( مردمی که تحمل افت و خیز زندگی را از جذر و مَد اروند و کارون، در پای نخلهای صبور، آموخته بودند.)

معلمی را با شمایل «سپاهی دانش» از روستاهای فقرزده ی« زرند» کرمان در سال ۴۲  آغاز کردم و همان سال به «بستان »خوزستان منتقل شدم .سال ۴۶ معلم جزیره ی« مینو»ی آبادان و سال بعدش  دبستان «حافظ» خرمشهربودم. همانسال دانشجوی روزنامه نگاری دانشگاه تهران شدم که  از بخت بد یا خوبم منحل شد و  ادبیات فارسی را برگزیدم.یکسال تمام درسهای دانشگاهم را در اتوبوسهای شبانه ی« تی بی تی» و قطار تهران ــ خرمشهر دوره می کردم. بعد،  بورسیه ی تحصیلی ــ که به فرزندان کارکنان شرکت نفت تعلق می گرفت ــ شامل حالم شد و مرخصی بدون حقوق گرفتم. اما از آن جا که، مستمری نا چیز پدرم کفاف خانواده ی پر بچه را نداشت ، مجبور شدم ــ همزمان با تحصیل ــ معلم نیمه وقت  «خوارزمی»  تهران شوم . ازهمان سال اول دانشکده، ساکن کوی دانشگاه «امیرآباد» شدم و شاهد یورش  شبانه ی گاردی ها و بگیر و ببند  دانشجویان نیمه خواب کوی بودم.

سال ۵۱ و آخر دانشگاه ، ازدواج کردم و راهی مسجد سلیمان شدیم و هردو ادبیات فارسی تدریس میکردیم.بعد از اولین دیدار دوستانه! ی سروان «دوستدار» (بازجوی ساواک) و صد البته  در اتاقی خصمانه  ، مجبورمان کردند، بار وبندیلمان را ببندیم و کوچ کنیم به «هفتکل».آنجا هم بعد از برخورد نحس «کاتوزیان»بازرس شاهنشاهی (که یکی از بچه های روشن کلاسم اورا «خورزامار»(۲) خطاب کرده بود)  وسیله ی انتقال ما  به آبادان را فراهم کرد. (عدو سبب خیری شده بود) کوچیدیم و از سرِ ناداری ساکن کوی پر گِل وشُل «ذوالفقاری»شدیم . در پیِ زمین لرزه های جنگ – مثل بسیاری دیگر – مجبور به ترک زادگاهم شده و ساکن تهران شدیم.

تهران، در دبیرستان های  دانشگاه ملی سابق و تیز هوشان ،تدریس ادبیات داشتم.همزمان،مدرسِ تربیت دبیری بودم که دفتر تحقیقات  ترتیب میداد. و سرانجام در دانشگاه آزاد «کلیات عرفان» تدریس میکردم. وز پس لرزه های جنگ وسکته های قلبی مجبور به ترک دیار و یارانم شدم.(گرچه جانم را همانجا  گرو گذاشته ام.)

********************************

(۱) این جایزه همه ساله به پاس بزرگداشت جاودانه شاعر سوئد:  August Strindbergتوزیع می شود.

(۲)خواهر زاده ی مار!

این را همین جا – در سوئد – و به تجربه دریافته ام که خاکسترِ غربتریا، زنگار از جام کهنه‌ی خاطرات ، می زداید و صیقل می دهد. (حالا اگر آن غریب – مثل من – پیر باشد ، جلای جام خاطراتش، نورِ علا نور ست ) خاطراتی که عمدتاً دور محور آبادان و بچه های قدیمش می چرخد و عاشقانش.

این را هم می دانم که شیوه نگارش  خاطراتم به سیاق خاطره نویسان حرفه ای نیست (چراکه مطلقا ،حرفه ای نیستم)


نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی