او شب قرار نهاده بودم تا به خود صبح طیاره مو ؛ تو هوا نگه بدارم. سر شبی ننه م بهم گفت : مموش ! شیلنگه می کشی رو پشت بوم و آب پاشی می کنی. ما آبودانی ها هروقت می خواستیم رو پشت بوم بخوابیم بعد اذون مغرب پشت بومو آب پاشی می کردیم تا کاه گلا خنک بشن. آخ که چه بویی داشت بوی کاه گل.
شیلنگه ورداشتم و از تو راه پله بردمش بالا و شروع کردم به آب پاشی. همی طور که داشتم آب پاشی می کردم یه نگاهی به آسمون انداختم ولی تاریک بود و نمی شد طیاره رو دید. رفتم طرف کله کفتری که نخ طیاره رو بسته بودم به میخ رو سرش. نخه کشیدم ؛ حال کردم! طیاره هنوز او بالا بود . همو وقت یه حس عجیبی اومد سراغم. حسی شبیه…که یه هویی صدای ننه م در اومد که : هوی مموش ذلیل مرده چه می کنی او بالا ؟ آب از نویدون راه افتاده بود. زودی شیلنگه جمع کردم و رفتم پایین . نیم ساعت بعدش حصیر بزرگی که رو پشت بوم پهن می کردیم که رختخوابا مونو روش پهن کنیم بردم بالا.