زنگ اول:
همیشه فکر می کردم شاگرد اول ها باید قیافه ای متفاوت با دیگرون داشته باشند. همیشه فکر می کردم اونایی که بچه زرنگن و توی درس ها نمره بیست کلاس میشن پوستشون سفید و رگ های سبزشون توی صورت گل انداخته شون نمایانه. همیشه گمون می کردم بساط نمره و شاگرد اولی فقط توی مدرسه است و لاغیر.
از این حرفا که بگذریم همسایه ای داشتیم که توی پالایشگاه آبادان کار می کرد.کارگر ساده بود. هر روز صبح وقت رفتن من به مدرسه اونم با اون بیلرسوت آبی رنگش و یه ظرف سپرتاسی که به ترک دوچرخه رستیسیش بسته بود از خونه بیرون میزد. بابای من توی بیمارستان شیر و خورشید کار می کرد و چند باری که نمره های خوبی توی درس ها آورده بودم بهم گفته بود درس بخون برو دانشکده نفت برا خودت مهندس بشو تا مثه مو مجبور نباشی توی آشپزخونه بیمارستان کارگری کنی.
اصلا همون حرف های بابام باعث شده بود فکر کنم اون همسایه ی شرکتی مون وضع توپی دارن. الان که فکرش رو می کنم خنده م میگیره که اون جوری فکر کرده بودم چون اون همسایه شرکتی اگه کاره ای بود اولنش توی کواترا یا بریم یا بوارده بهش خونه میدادن و درثانی اون بنده ی خدا چهره ی آفتاب زده ی سوخته ای داشت .آرزوی همه ی بچه های آبادان این بود که یه جوری سر از پالایشگاه دربیارن و برا خودشون کسی بشن و دستشون تو جیب خودشون باشه.