معلم بازنشسته ای هستم و بیش از بیست سال ست که ساکن جنوب سوئدم( چون اصل ونسبم جنوبی ست) همسر و سه فرزند بزرگسال دارم.( که به ترتیب سن، دخترم فوق مهندسی الکترونیک را در سوئد گذرانده و در شرکت «اریکسون» مشغول ست.پسرم مهندس تولید هواپیماهای ردیاب شرکت «ساب» و آخرین دخترم پزشک متخصص بیماری های خون ست.(سال ۹۸ به عنوان نویسنده و شاعر برتر جوانان سوئد برگزیده شد وصاحب جایزه ی بزرگ «آگست اسریند برگ»(۱) در ادبیات بود که معروف به «نوبل» جوانان ست)
سه تا نوه هم دارم. به ترتیب سن شان: «مانا» ،« دریا» و «دانا»
دوره ی دبستان و دبیرستان را در آبادان خوانده ام.«ناگفته نماند که دبستان را از سال سوم شروع کردم.از پنج ــ شش سالگی وارد مکتب مسجد «سید علینقی» شدم و قرآن و «جودی و طریق البکاء و جوهری » خواندم ودوره کردم.)
کودکی و جوانی و میانسالیم را با شیرینی آمیخته به تلخای سپسون ، کُنار ،چمری و لگیجی و همراه با مردم آبادان تجربه کرده ام.( مردمی که تحمل افت و خیز زندگی را از جذر و مَد اروند و کارون، در پای نخلهای صبور، آموخته بودند.)
معلمی را با شمایل «سپاهی دانش» از روستاهای فقرزده ی« زرند» کرمان در سال ۴۲ آغاز کردم و همان سال به «بستان »خوزستان منتقل شدم .سال ۴۶ معلم جزیره ی« مینو»ی آبادان و سال بعدش دبستان «حافظ» خرمشهربودم. همانسال دانشجوی روزنامه نگاری دانشگاه تهران شدم که از بخت بد یا خوبم منحل شد و ادبیات فارسی را برگزیدم.یکسال تمام درسهای دانشگاهم را در اتوبوسهای شبانه ی« تی بی تی» و قطار تهران ــ خرمشهر دوره می کردم. بعد، بورسیه ی تحصیلی ــ که به فرزندان کارکنان شرکت نفت تعلق می گرفت ــ شامل حالم شد و مرخصی بدون حقوق گرفتم. اما از آن جا که، مستمری نا چیز پدرم کفاف خانواده ی پر بچه را نداشت ، مجبور شدم ــ همزمان با تحصیل ــ معلم نیمه وقت «خوارزمی» تهران شوم . ازهمان سال اول دانشکده، ساکن کوی دانشگاه «امیرآباد» شدم و شاهد یورش شبانه ی گاردی ها و بگیر و ببند دانشجویان نیمه خواب کوی بودم.
سال ۵۱ و آخر دانشگاه ، ازدواج کردم و راهی مسجد سلیمان شدیم و هردو ادبیات فارسی تدریس میکردیم.بعد از اولین دیدار دوستانه! ی سروان «دوستدار» (بازجوی ساواک) و صد البته در اتاقی خصمانه ، مجبورمان کردند، بار وبندیلمان را ببندیم و کوچ کنیم به «هفتکل».آنجا هم بعد از برخورد نحس «کاتوزیان»بازرس شاهنشاهی (که یکی از بچه های روشن کلاسم اورا «خورزامار»(۲) خطاب کرده بود) وسیله ی انتقال ما به آبادان را فراهم کرد. (عدو سبب خیری شده بود) کوچیدیم و از سرِ ناداری ساکن کوی پر گِل وشُل «ذوالفقاری»شدیم . در پیِ زمین لرزه های جنگ – مثل بسیاری دیگر – مجبور به ترک زادگاهم شده و ساکن تهران شدیم.
تهران، در دبیرستان های دانشگاه ملی سابق و تیز هوشان ،تدریس ادبیات داشتم.همزمان،مدرسِ تربیت دبیری بودم که دفتر تحقیقات ترتیب میداد. و سرانجام در دانشگاه آزاد «کلیات عرفان» تدریس میکردم. وز پس لرزه های جنگ وسکته های قلبی مجبور به ترک دیار و یارانم شدم.(گرچه جانم را همانجا گرو گذاشته ام.)
********************************
(۱) این جایزه همه ساله به پاس بزرگداشت جاودانه شاعر سوئد: August Strindbergتوزیع می شود.
(۲)خواهر زاده ی مار!
این را همین جا – در سوئد – و به تجربه دریافته ام که خاکسترِ غربتریا، زنگار از جام کهنهی خاطرات ، می زداید و صیقل می دهد. (حالا اگر آن غریب – مثل من – پیر باشد ، جلای جام خاطراتش، نورِ علا نور ست ) خاطراتی که عمدتاً دور محور آبادان و بچه های قدیمش می چرخد و عاشقانش.
این را هم می دانم که شیوه نگارش خاطراتم به سیاق خاطره نویسان حرفه ای نیست (چراکه مطلقا ،حرفه ای نیستم)