میخواهم یک خانم قابل اعتماد را معرفی کنند، یک شب تا صبح همراهم باشد برای سرزدن به پاتوقهای زنان کارتنخواب. خانم الف را معرفی میکنند.
خانم الف پایپ را برمیدارد و شروع به شیشهکشیدن میکند. رو به من عذر میخواهد که «اگه نکشم شب نمیتونم بیدار بمونم. هر شب میکشم بعد بیرون میرم. یکبار که نکشیده بودم خوابم برد و صبح وسط بیابون بیدار شدم با لباسهای پاره و پوره…»
میخواهم یک خانم قابل اعتماد را معرفی کنند، یک شب تا صبح همراهم باشد برای سرزدن به پاتوقهای زنان کارتنخواب. خانم الف را معرفی میکنند. قرارمان ساعت ۱۲شب حوالی دروازه غار. مانتوی مشکی پوشیده. سبزهرو است با تهلهجه جنوبی. شال رنگی به سردارد با آرایشی نهچندان غلیظ. چشمهای مشکی ریز، ابروهایی کمپشت و بینی گوشتی. قرار است او راوی داستان ما و راهنمایمان باشد. میآید مینشیند روی صندلی و تندتند حرف میزند که «باید بریم ستارخان، اتوبان ستاری، پارک شوش، پشت ترمینال جنوب و…» تند و تند حرف میزند. جنگزده که شدهاند آن سالهای جنگ به تهران آمدهاند. سه شماره موبایل میدهد. شمارههای خودش و بهار دخترش. قرار میگذاریم هشتشب از در خانهشان سوارش کنیم. من و او به پاتوقها برویم و راننده منتظرمان بماند. یکی از همکاران آقایمان با من همراه میشود. کمی دلشوره دارم. هر چه به هشتشب نزدیک میشویم دلشورهام بیشتر میشود از آنچه قرار است اتفاق بیفتد.