کورش اسدی ناتمام ماند
کورش اسدی ناتمام ماند. کورش اسدی به انتها نرسید. کورش اسدی حتی نیمی از توانش را هم بروز نداد. آن ذهنِ شکاکِ لبخندزنِ سختگیرِ بیتاب بسیار فراتر از «کوچه ابرهای گمشده» میتوانست پیش برود که خودش اتفاقی در رمانِ این روزها محسوب میشد. کورش اسدی از معدود نویسندگانِ زنده فارسینویس بود که شِمایی از یک بوطیقای شخصی را میشد در آثارش تشخیص داد. دستورِ زبانِ ویژه خودش را داشت. لحنش، حالوهوای آثارش و از آن مهمتر، ایدههای زیباشناختیاش خاصِ خودش بود و البته مانده بود تا این بوطیقا کامل شود. مانده بود و دریغا که ماند. که ناتمام ماند.
پروژه کورشِ اسدی ناتمام ماند و بیش از فقدانِ خودش، فقدانِ خلاقیتش است که آزارم میدهد. اینکه در این ماههای آخرِ عمرش تلاش کردم مقدمهای کوتاه بر بوطیقای اسدی بنویسم کمی آرامم میکند اما ناآرامیام از اینجاست که این خجولیِ پیچیدهای که در من گاهی خودش را بروز میدهد باعث شد در آخرین دیدارمان که در اهواز دست داد درباره بوطیقا و درباره کوچه ابرهای گمشده حرف نزنیم. کتابش به نظرم درخشان بود و اما یک غلطِ روایی باعث شده بود بر چهره درخشانش خدشهای وارد شود… با آرشِ آذرپناه و غلامرضا رضایی درباره آن خدشه حرف زدیم و بنا شد شب با خودِ کورش هم حرف بزنیم که فرصتش پیش نیامد. تمامِ مدتی که توانستیم با هم باشیم به یک ساعت هم نرسید. آن هم در جمعی که ابوتراب خسروی و محمد کشاورز و صفدری و حسن میرعابدینی هم بودند. به حرف زدن نکشید. تا خوش و بشی کردیم وقت رفتن شد و من به آینده موکول کردم. آیندهای که نیامد.
در شمارههای اولِ کارنامه رسم بر این بود… رسمِ گلشیری بر این بود… که در هر شماره یکی از اعضای شورای سردبیری سرمقاله بنویسد. سرمقاله یکی از شمارهها را کورش نوشته بود. در آن سرمقاله به مهجوریتِ یک نسل اشاره کرده بود. نسلی که برای طاقچه داستان مینوشت. مینوشت و مجبور بود بر طاقچهها انبار کند. چرا که امکان انتشار برایش فراهم نبود. این سرنوشت برای بسیاری از نویسندگانِ نسلِ کورش گویا گونهای از تقدیر بود. مقدر این بود که مهجور بمانند. در هجران یا در وطن، تن به مهاجرت داده باشند یا نه چندان فرقی ندارد، آنها مهجور بودند. آثارشان به سختی گیر میآمد. یا در کشورِ غریب منتشر شده بود و برای خواندنشان مجبور بودیم تن به هزار فلاکت بدهیم و به افستفروشهایی از آن گونه که کورش در کوچه ابرهای گمشده وصف کرده بود رو بیاوریم یا حتی این راه هم پیشرویمان وجود نداشت.
مجبور بودیم سماق بمکیم و حسرت بکشیم و گاهی هم از خودِ نویسنده نسخه دستنویس را به امانت بگیریم. حکایتِ ما و حسرتِ کتابهای ممنوع حکایتی خواندنی و شنیدنی است. افسانهای که حولِ ایازِ براهنی شکل گرفت و هیاهویی که پس از پیدا شدنِ یک نسخه از آن و انتشارش به شکلِ افست پدید آمد… هیاهویی که پس از انتشارِ «دکتر نون…» یا «سمفونی شبانه ارکستر چوبها» پدید آمد نمودی از این حکایت است که روزی باید مکتوب شود. حکایتِ ما روی دیگرِ حکایتی است که کورش در سرمقالهاش نوشته بود.
او حکایتِ حسرتِ یک نسل برای انتشارِ آثارشان را نوشته بود و حکایتِ ما حکایتِ حسرتِ یک نسل برای خواندنِ آثاری بود که پیشرو محسوب میشدند و ممنوع. این آثار بالاخره منتشر شدند. اما نه در زمانِ خودشان و آن اثرگذاری که میتوانستند را نداشتند. انتهای بعضی داستانهای کورش در مجموعه گنبدِ کبود تاریخِ نوشتهشدنِ داستان ثبت شده است: ۱۳۸۲٫ تاریخِ انتشارِ مجموعه هم در ابتدای کتاب ثبت است: ۱۳۹۴٫ دوازده سال در محاق. کوچه ابرهای گمشده هم ده سال در محاق بوده. آثار دیگری هم هستند که هنوز در محاقند. گفتم که بوطیقایش ناتمام ماند و رفت. چه میزان از این ناتمامی حاصل سانسور است؟ کورش ناتمام ماند. امروز. سوم تیرماه نود و شش.
احمد ابوالفتحی
- ۹۶/۰۴/۰۷