آبادانی ها

شفاف ؛ گویا و مستقل

آبادانی ها

شفاف ؛ گویا و مستقل

آبادانی ها

آبادانی ها فقط یک واحد اطلاع رسانی و تحلیل اخبار شخصی است و سر سفره ی هیچکس نبوده و نیست.

آخرین نظرات
نویسندگان

ستاد بحران/قصه های مموش

چهارشنبه, ۲۷ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۲۶ ق.ظ

او شب قرار نهاده بودم تا به خود صبح طیاره مو ؛  تو هوا نگه بدارم. سر شبی ننه م بهم گفت : مموش ! شیلنگه می کشی رو پشت بوم و آب پاشی می کنی. ما آبودانی ها هروقت می خواستیم رو پشت بوم بخوابیم  بعد اذون مغرب پشت بومو آب پاشی می کردیم تا کاه گلا خنک بشن. آخ که چه بویی داشت بوی کاه گل.

 شیلنگه ورداشتم و از تو راه پله بردمش بالا و شروع کردم به  آب پاشی. همی طور که داشتم آب پاشی می کردم یه نگاهی به آسمون انداختم ولی تاریک بود و نمی شد  طیاره رو دید. رفتم طرف کله کفتری که نخ طیاره  رو بسته بودم به  میخ رو سرش. نخه کشیدم  ؛ حال کردم! طیاره هنوز او بالا بود . همو وقت یه حس عجیبی اومد سراغم. حسی شبیه…که یه هویی صدای ننه م در اومد که : هوی مموش ذلیل مرده چه می کنی او بالا ؟ آب از نویدون راه افتاده بود. زودی شیلنگه جمع کردم و رفتم پایین . نیم ساعت بعدش حصیر بزرگی که رو پشت بوم پهن می کردیم که رختخوابا مونو روش پهن کنیم بردم بالا.


ساعت حول و حوش ۱۱ که شد کل خونواده اومدن با لا پشت بوم که بخوابن. مو جامه انداختم کنار کله کفتری. باد خنکی می اومد و تقریبا همه خوابشون برده بود. چشم دوختم به آسمون و با ستاره ها بازی می کردم. همو وقت یه حس باحالی اومد سراغم. حسی مثه  او مرده که اولین فضانورد دنیا شده بود و خیلی خوشبخت بود.

آقام آشپز شیر و خورشید بود و معمولا دیر می اومد خونه. یعنی بعد تموم شدن کارش تو بیمارستان می رفت  یی ور و او ور  آشپزی. او شب رفته بود یه عروسی تو کواترا. می دونستم دیر میاد . بقیه رو پاییدمو یواش رفتم رو کله کفتری نشستم و نخ طیاره رو دست گرفتم. طیاره رو نمی دیدم اما حسش تو دستام بود. همو موقع مو خوشبخت ترین آدم آبودان بودم.

دو تا گربه رو پشت بوم همسایه داشتن جیغ و داد می کردن . پیش خودم گفتم نکنه همسایه ها بیدار بشن مونه رو کله کفتری ببینن فکر کنن اومدم دزدی! والله به خدا آش نخورده دهن بسوزه خیلی ستمه. یی بود که  یواش اومدم پایین و رفتم تو جام . نفهمیدم کی خوابم برد.

با صدای اذون مچّد محل از خواب پاشدم. آقام رو پشت بوم داشت نماز می خوند. پریدم رو کله کفتری. باورم نمی شد. نخ شل بود . اصلن طیاره پوکیده بود. نمی دونستم بایدچه کار کنم اما حتم داشتم اتفاقی افتاده وگرنه مو ؛ مموش – چاکریم – محاله طیاره درست کنم و بپوکه!

یه چن دیقه یی آروم شدم تا بتونم بهتر فکر کنم. با سرعت از در راه پله رفتم پایین تا به بچه ها بگم چه اتفاقی افتاده. آقام با صدای بلند گفت : “الله اکبر” . که یعنی کجا میری؟ فقط گفتم طیاره و رفتم .

کوچه سوت و کور بود . یاد فیلم بعد از ظهر سگی افتادم . اما کو پاسبان ؟ کو مامور؟! تحمل نکردم. در خونه ی اسی اینا رفتم و با دو دست درشونو زدم. بوباش از بالای پشت بوم گفت : “چته عامو ؟! چی شده؟” گفتمش اسی. گفت ویسا تا بیدارش کنم. بوبای اسی ناتور بود و هیچ وقت نمی خوابید . ساعت حدودای چار و نیم صبح بود. یه هو صدای ابی هم شنیدم. اونم بیدار شده بود. خونه ی ابی اینا تا اونجایی که مو ایستاده بودم صد متر فاصله داشت. حالا حساب کنین مو چقدر سرو صدا کرده بودم که او نا هم بیدار شده بودن.

دو دیقه نشد بچه ها اومدن تو کوچه. وختی براشون گفتم ؛ هر دوتاشون کپ کردن. اسی گفت : ” مموش حالا باید چه کار کنیم؟” گفتمش ستاد بحران تشکیل می دیم. یه فضای کاملا بحرانی. اسی و ابی هم اومدن . ازنظر مو یه جای کار ایراد داشت و شک برانگیز بود و او ….اصلن ولش کن!

بچه ها گفتن مموش ! آیرون ساید! چه کار باید بکنیم؟ ها راستی اینم بگم که بچه ها بعضی وختا مونه ” آیرون ساید ” صدا می زدن. بخاطر یی که ذاتا رییس بودمو طرَاح.
گفتموشون باید ناشتا بخوریم. هم ابی و هم اسی تعجب کردند . بهشون گفتم یه حسی اومده سراغم. حسی شبیه فیلم حرفه یی که قبل از عملیاتاش شیر می خورد. ابی گفت : لئون ! تکلیفمونو روشن کن. و لئون همونی بود که ژان رنو تو فیلم حرفه یی نقششه بازی کرده بود !
اسی رو فرستادم از لبنیاتی مش قربون یه شیشه شیر بیاره. اسی گفت : مو که پول ندارم. همو وقت یادمون اومد که وجود ساسان چقدر برامون مهم بوده و ما ازش غافل شدیم. به اسی گفتم سر راه اول میری در خونه ی ساسان اینا ؛ پوله ازش می گیری بهش هم میگی سریعا عینک ریبون آقاته ورمی داری و میای اینجا. ضمنا خوش ندارم وقتی شیر می خورم تک خوری باشه . دو تا شیشه می گیری هالف تو هالف شریکی میزنیم تو رگ.
اسی که رفت ، رفتم تو فکر طیاره. مو مطمئن بودم یه توطئه یی در کار بوده . وگرنه او طیاره یی که مو درست کرده بودم با موشک هاگ هم افتادنی نبود ! همو موقع یه حس غریبی اومده بود سراغم که یه مرتبه یی ابی گفت : ساسان اومد. با اومدن ساسان رشته ی احساس غریبم برید. ساسان بچه ی آبودان نبود برا همینم زود گریه ش می گرفت. زار زار گریه می کرد و مو خیره به آسمون بودم. هوا کم کم داشت روشن می شد. احساس کردم چشام به ریبون احتیاج داره . ساسان ریبون آقاشه برام آورده بود. بوبای ساسان کارمند فرودگاه بود و عینک ریبون خلبانی داشت. وقتی عینک زدم بچه ها روحشون شاد شد. همه می دونستن که مموش – چاکریم – عینک خیلی بهش میاد .اینه همه ی بچه های لین از دختر و پسرش می فهمیدن.
تو همی فکرا بودم که سر و کله ی اسی هم پیدا شد با دو بطر شیر سرد پاستوریزه. هر بطر مال دو نفر. شیرموه که خوردیم به بچه ها گفتم راه می افتیم. جهت باد معلوم بود . باید به طرف جاده خسرو آباد می رفتیم. حدس می زدم طیاره مون طرفای تانک فرم ها افتاده باشه.
وقتی رسیدیم به دیوار پلیتی تانک فرم ها برا یه آن پیش خودم گفتم : مموش – چاکریم – چه جوری می خوای وارد محوطه ی تانک فرم هایی بشی که دور تا دورش یی همه نگهبان ایستاده؟ همی سواله ابی و اسی و ساسان پرسیدند. از پشت عینک ریبونم نگاهی بهشون انداختم و خیلی ملیح لبخند زدم. بچه ها فهمیدن که سووال بی خودی پرسیدن. اما خداییش خیلی دوست داشتم یکی پیدا می شد و بهم می گفت که چه جوری میشه داخل جایی شد که او همه تانکی های نفت ردیف بودن.
نگاهی به آسمون انداختم دیدم آفتاب کم کم داره میاد بالا . به بچه ها گفتم یه فکری به ذهنم رسید. همه مشتاق بودن که فکرمه براشون بگم. گفتم : طیاره یی که تو تانک فرم ها افتاده باشه دیگه به درد نمی خوره. لابد نفتی هم شده. اگه موافق باشین برمی گردیم خونه و طیاره یی دیگه درست می کنیم. ساسان گفت : “من که پول ندارم ” . لبخندی زدم و گفتم : سیب گلابی می فروشیم . پول در میاریم.

مهرداد معماری/آبادانی ها

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی