سید چاقوی دسته سفید زنجونی رو در دست میچرخاند و به شکم هرویینفروش میزند. نه یک بار، چندین بار شاید ده بار، به خاطر دزدیدن جوانی خودش و ده تا جوون عین خودش. به خاطر خوار و ذلیل شدنش…به خاطر زندگیهایی که به آتش کشیده است. اما این آتشی نیست که حالا حالاها بشود خاموشش کرد. آتش یک باره میان تاریکی شعله میکشد و به قد آبادان بالا میرود. آن قدر بالا میرود که روزنامههای عصر فردا با تیتر بزرگ سیاه رنگشان بنویسند: ۶۰۰ نفر را در سینما رکس آبادان زنده زنده سوزاندند.
در آن شب ۲۸ امرداد ۱۳۵۷ خورشیدی ۶۰۰ نفر شمع همۀ خانههای عزادار آبادان شدند. در آن لحظههای پر از اضطرار و اضطراب اما هیچ کس ندید دستی را که کبریتی که شعله این آتش بزرگ شد در جیب پنهان کرد. در آن لحظه که همه به فکر نجات کسانشان بودند که جلوی چشمشان میسوختند، سایه مردی را ندیدند که هراسانتر از بقیه از شعلهها میگریخت تا آتشی را که به پا کرده دامنش را نگیرد. سایه مردی که ششصد نفر را همزمان با آتش گرفتن «سید» و «قدرت» در آن صحنه پایانی به آتش کشید.