ننه زاغی
سال ۱۳۶۴ بود، بحبوحهء آغاز عملیات والفجر هشت. مردم آبادان، از اوّل جنگ تا پیش از این عملیات، در شهر، حضوری فعال داشتند. زندگی عادی در جریان بود. جمعیّت شهر کم و زیاد میشدند؛ ولی شهر هیچگاه خالی نشد. تا اینکه بنا به تشخیص فرماندهان نظامی وقت، تصمیم بر این گرفته شد که شهر از نیروهای غیرنظامی و شخصی تخلیه شود…
این تصویر در بحبوحهء عملیات والفجر هشت (سال ۱۳۶۴) می باشد. نفر دوّم از سمت راست (سیداصغر موسوی) از همسایگان ننه زاغی است که این عکس را در اختیارم قرار داد.
به زور متوسّل شدند! تهدیدی جدّی را نزدیک بود عملی کند: «اگه منو ببرید بیرون، خودمو میکشم!!!» وقتی که دیدند که اصرار به ماندن دارد؛ او را به حال خود وا گذاردند.
ناگفته نمونه که بچه های بسیج آبادان، مرتباً بهش سر میزدند و براش مایحتاج اولیه مثل آب و غذا و … می آوردند. یه روز بهم گفت: «جعفر! ننه! زغال میخوام برای قلیون» منم به اتفاق چندتا از بچه ها (پرویزو؛ علی دشتی؛ و شهید جمشید محمودی) رفتیم و یه گونی زغال واسش آوردیم!پیرزن خیلی خوشحال شد؛ غافلگیر شده بود!: «ننه! ای همه زغالو از کجا آوردی؟!»تک و تنها در لین شش احمدآباد زندگی میکرد. پیرزنی خوش مشرب و بسیار دوست داشتنی. «ننه زاغی» صداش میزدند. از اوّل جنگ توی شهر مونده بود، و مایهء قوت قلب بچه هایی که در همان حوالی بودند. قرار شد که او را هم مثل سایر مردم از شهر و دیار، و خانه و کاشانه اش بالإجبار بیرون ببرند. ولی او زیر بار نرفت! گفت: «میمونم تا جنگ تموم بشه، یا اینکه همینجا بمیرم!…» هرچه به گوشش خواندند، انگار نه انگار!
با نبود آب و برق، تک و تنها توی خونه اش و زیر گلوله باران مستقیم و بسیار شدید دشمن بعثی زندگی میکرد. بچه ها هم کما فی السابق هواشو داشتند. پیرزن، خیلی باهوش و تمیز بود! اکثر بچه ها رو به اسم کوچیک صدا میکرد…
«ننه زاغی» آرام و بی صدا، و فارغ از هیاهو و وحشیگری دشمن بعثی که هشت سال تمام شهر و دیارش را آماج حملات ددمنشانهء خویش قرار داده بود، سبکبال و سرخوش به سوی معبود پر کشید……تا اینکه او روز تلخ فرا رسید: یه روز که بچه ها اومده بودند بهش سر بزنند، هرچی صداش زدند، جوابی نشنیدند، کسی در رو باز نکرد. از بالای دیوار که پریدند توی خونه، با جسم بی جان پیرزن مواجه شدند…
بچه ها بعداً با خونواده اش تماس گرفتند، و طیّ مراسمی محقّرانه، او را در جوار گلزار شهدای گلگون کفن آبادان به خاک سپردند. ما بعداً متوجه شدیم که اسم واقعی ایشان بانو «حسنی جان حاج هاشمی» بوده! اگرچه نه به عنوان یک شهید، و نه به عنوان یک قهرمان از او یادی شد، ولی بچه های خونگرم سپاه و بسیج آبادان، هیچ وقت خاطرهء «ننه زاغی» را از یاد نخواند برد.
روحش شاد!…
جعفر افشارپور