آبادانی ها

شفاف ؛ گویا و مستقل

آبادانی ها

شفاف ؛ گویا و مستقل

آبادانی ها

آبادانی ها فقط یک واحد اطلاع رسانی و تحلیل اخبار شخصی است و سر سفره ی هیچکس نبوده و نیست.

آخرین نظرات
نویسندگان

امیر نادریُم؛ بِچه خیابون اروسیه

سه شنبه, ۲۶ فروردين ۱۳۹۳، ۱۱:۱۱ ق.ظ

آقای نادری خودتان را بیشتر معرفی کنید.

امیر نادری هستم،بچهء شهر نفت و تفت:آبادان.

و؟؟؟


ها؟خب اصلش همین بود که گفتم!!!هنوز هم بگم؟ باشه پس گوش کن:امیر نادری،متولد سال ۱۳۲۵ توی یکی از کوچه های خیابون اروسیه به دنیا اومدم،یه برادر داشتم که چند سالی از خودم بزرگتر بود،اگر به سر خور بودن متهمم نکنی باید بگم که چهار ماه قبل از اینکه بدنیا بیام بابا فوت کرد و زمانی که شش ساله بودم ننه را هم از دست دادم و بعد از آن زیر سایهء خدا بیامرز خاله ای که تنها کس من هم محسوب میشد بهمراه برادرم قد کشیدم البته اگر بخوام راستش را بگم باید بگم که توی کوچه پس کوچه های شهر و روی اسفالتهای داغ لینای احمد آباد بزرگ شدیم و شب به شب میرفتیم تو خونه می خوابیدیم، اونم به شرطی که جای دیگه ای برای خوابیدن گیرموم نمیومد،اونروزا تو آبادان مخصوصاً بین بچه های احمد آباد رسم بود که هر کس یه اسم مستعار هم داشته باشه که بعضی وقتها از اسم اصلیمون هم مشهور تر و مصطلح تر بود، من هم علیرغم هیکل تپل و چاقالویی که داشتم،صورتم دراز و کشیده بود،به همین دلیل به«امیر کله کتابی» معروف بودم.
ناراحت نمیشدید از این اسم؟
نه!!! خب اسمم بود دیگه…تو از اسمت ناراحت میشی؟؟؟
درس و کار و …؟
وا… درس که… میخوندیم نه که نمی خوندیم ولی برامون یک اصل نبود،اصل برامون کار بود و در اوردن یه لقمه نون و پول بلیط سینما نور و سینما کیوان و بقیه سینماها که توی آبادان اونروز کم هم نبودن.درس می خوندم ولی بچه درسخون و همیشه کلاس برویی نبودم،اول کار و بعد تفریح و آخرش هم درس!!!
چی کار میکردی؟
هر کار که گیر بیومد،مهم این بود که کار خلاف نباشه و پول خوبی هم توش در بیاد،بقیه اش دیگه حل بود.
مثلاً؟
وا… بیشتر کارامون تو مایهء سینما و فیلم بود.از تخمه فروشی و خنجر والی فروشی دم در سینما، تا بلیط فروشی و بازار سیاه گردونی توی سینما،بعد از یه مدتی هم که توی کار واردتر شده بودم،با بچه های سینماها رفیق شده بودم،شدم کنترلچی سالن و آخرش هم مدتی آپاراتچی سینما نور بودم.هر چی بود از سینما و فیلم و اکشن بدور نبودم،یه مدتی هم رفتم توی یه عکاسی توی کفیشه کار کردم.
پس حسابی عشق فیلم بودید؟
حسابی…اصلاً همه بچه احمدآبادیها توی همین حال و هوا بودن،همگی عشق فیلم بودیم حتی اگه یه کلاس سواد هم نداشتیم ولی بازیگرای هالیوود رو کاملاً با بیوگرافیشون می شناختیم،میدونستیم کی چند سالشه و چند بار عاشق شده و الان با کی رفیقه و شام چی دوست داره بخوره و… من هم عاشق «سال مینو» بودم و هنرمند رویایی من سال مینو بود،همیشه یه عکس سال مینو رو لای یه چیزی داشتم و هر وقت فرصتی پیش میومد یه نگاهی بهش مینداختم
کار حرفه ای سینما را هم توی همون سالها شروع کردید؟
نه بابا،حالا کو تا کار حرفه ای سینما.مگه تا اینجا که برات گفتم چند سالم بود؟تازه شده بودم ۱۴ سال و هنوز مو تو صورتم در نیومده بود،هنوز دارم از آبادان برات میگم،کار کارگردانی و این چیزا توی تهران شروع شد،ولی عشقش مال آبادان بود…
پس چطور شد که به تهران رفتی؟
وا… اول برادرم رفت تهران،بعد من رفتم،یعنی اینکه اول اون رفت دنبال کار و یه زندگی،که همونجا هم زن گرفت و ماندگار شد،من هم بعد از رفتن برادرم خیلی احساس تنهایی می کردم،خاله هم دیگه به رحمت خدا رفته بود و دیگه راستی راستی یتیم شده بودم،به همین خاطر ۱۵ سالم که شد راه افتادم و رفتم پیش برادرم….البته توی تهران هم قصه آبادان داشت تکرار می شد و روزها توی کوچه و خیابونا می گذشت و فقط شبها میومدم خونه و میخوابیدم. تا اینکه با یک آقایی دوست شدم به نام «ایزدی»،که توی یک عکاسی توی مرکز شهر تهران شاگردی می کرد و دست من را هم توی همون مغازهء عکاسی بند کرد…کارم چی بود؟؟؟جارو پارو می کردم،فرمون میرفتم،چایی میووردم،از کبابی برای نهار صاحب مغازه غذا میووردم و روزی پنج تومن هم دستمزد می گرفتم….بعد از مدتی همینطور خرد خرد به من پول میدادند تا برای مغازه کاغذ بخرم و من دستپاکی خودم رو به اونها ثابت کرده بودم،یک بار هم صد تومن پول توی مغازه مونده بود و من ندزدیدم و به صاحب مغازه برگرداندم،خیلی خوشش اومد.شنیدم که به بقیه می گفت:این خیلی پسر خوبیه،اصلاً خوزستانیها همشون بچه های خوب و دست پاکی هستند…. و اینجور شد که از من خواست تا دیگه شبها برم و توی همون مغازه بخوابم.
چطور به سینما و فیلم راه پیدا کردید؟
توی اون عکاسخونه ای که من کارمی کردم آدمهای زیادی رفت و آمد داشتن. یک آقایی هم اونجا رفت و آمد داشت به نام علیرضا که با صاحب عکاسخانه خیلی رفیق بود و برادر همین آقای زرین دست،تصویربردار معروف سینما بودن.ما هم که حسابی عاشق رسیدن به سینما و فیلم بودیم،قرار شد برم بشم دستیار آقای زرین دست یکی از بهترین مردان پشت دوربین سینمای ایران.
کی و چه زمانی این اتفاق افتاد که شما دستیار ایشون شدید؟
هیچوقت!!! اصلاً پیش نیومد که من برای ایشون دستیاری کنم.هر دفعه که قولی می گرفتم،به یه شکلی بهم می خورد و من سرم بی کلاه می موند!!!فقط خوبیش این بود که از اخبار سینمای ایران از نزدیک خبردار بودم و گاهی بازیگران طراز اول سینمای اونروزها رو از نزدیک می دیدم…تا اینکه یه روز شنیدم قراره آقای مسعود کیمیایی یک فیلمی رو بسازه(قیصر) و داره نیروهاش رو جمع و جور می کنه،من هم پا شدم و رفتم پیش آقای کیمیایی،کیارستمی هم اونجا بود،دیگه خسته شده بودم از این همه سگ دو زدن و به هیچ جا نرسیدن،رفتم جلو و گفتم:سلام آقای کیمیایی،من امیر نادری هستم،از دوستان آقای زرین دست،کارم عکاسیه و میخوام عکسهای پشت صحنهء این فیلم رو من بگیرم….آقای کیمیایی هم نگاهی به من انداختند و گفتند باشه،قبوله شما هم عکاس پشت صحنهء من باش،… منهم فوری برگشتم و گفتم: پس لطفاً ششصد تومن پول به من بدید تا همین حالا برم و یک دوربین عکاسی بخرم!!!خیلی خندید،اصلاً همه خندیدن و همین باعث شد تا برای من دوربینی خریدند و من برای اولین بار در تیتراژ فیلم سینمایی قیصر اسم خودم رو دیدم.
خداحافظ رفیق را کی ساختید؟
خداحافظ رفیق هم حکایت خودش رو داره،توی سینمای اونروز ایران، برای هر فیلم خیلی خرج میشد ..فیلم خداحافظ رفیق اولین فیلم کم هزینه سینمای ایران بود که با هزینه بسیار کمی نسبت به فیلمهای ایرانی دیگه ساخته شد.
ساز دهنی چطور؟
ساز دهنی شاید ماندگارترین کار من بود که به سفارش کانون پرورش فکری کودکان و نوجوانان آن زمان ساختم…هنوز هم خبر دارم که در مدارس ایران به بچه های گوشتالو و چاق،امیرو می گویند .
اسم شما هم امیر بود و چاق و گوشتالو،این اتفاقی بود یا اینکه….؟
وا… چی بگم؟خب این امیرو یه جورایی خود من بودم و من شخصیت دوران کودکی و حرمان و محرومیت رو سعی کردم نشون بدم.
کی و چه زمانی از ایران رفتید؟
من در سال ۱۳۶۵ به سوئد رفتم و همونجا هم مقیم شدم ولی الان مدتی هست که در آمریکا جا خوش کردم و ماندگار شدم./منبع:آبادان شهرخدا

اشاره

بسیارند هنرمندان و صاحب نظرانی که در سطح ملی و حتی بین المللی صاحب اسم و رسمند و برای همه اهل فن و حتی افراد عادی نام آشنایند و شناخته شده ولی در شهر و دیار خودشان غریب مانده اند و مهجور،در خارج از منطقه سکونت و زادگاهشان فردی هستند بارز و مشهور ولی در شهر و زادگاهشان کمتر کسی با نام و هنر او آشناست. ولی امیر نادری شاید از این دسته نباشد و او علاوه بر شهرت جهانی و آوازه میهنی خویش در شهر و زادگاه خودش نیز صاحب اعتبار است و مایه افتخار همشهریان.
امیر نادری را همه آبادانی ها می شناسند، با فیلمهای سازدهنی و آن شخصیت بیاد ماندنی امیرو،با خداحافظ رفیق و با تنگنا و هیچکس دونده او را فراموش نمی کند،و اهل کتاب و ادبیات هم، شاید با «تنگسیر»ی که «صادق چوبک» قصۀ آن را نوشته بود. یادمان باشد تا همین چند سال پیش، اگر فیلمی بود که در فستیوال‌های مهم فیلم در جهان، از ایران آمده بود و جایزه می‌گرفت، همانا فیلم‌های «امیر نادری» بود و از آنها مثلا یکی «آب، باد، خاک» و یا «دونده». پس غیر ایرانی‌های اهل فن هم او را می‌شناسند. لازم نیست تا شناسنامه اش را ببینی و محل تولد و محل صدورش را بخوانی، اصلاً نیاز نداری که با او به مصاحبه بنشینی و یا بخواهی به قول خودش« زیر زبانش را بخارانی » تا ببینی اهل کجاست….کافیست تا چند لحظه ای حرف زدنش را گوش دهی و به لهجه و نوع گویشش دقت کنی،کافیست تا جایی را برای نشستن با او بیابی و به نشستن دعوتش کنی و ببینی که چقدر خودمانی و چارزانو روی زمین می نشیند ولی با این همه به شدت مواظب است تا مبادا اطوی شلوارش بشکند و یا لباسهای همیشه تمیزش کثیف شود، هیچگاه بوی خوش اودکلن های فرانسوی از او دور نمی شود و همیشه عینک مشکی دودی  مارکدار و زیبایش را بهمراه دارد…..آری امیر نادری هنوز هم آبادانی سخن می گوید و اتفاقاً با همان لهجه و گویش اصیل موسوم به احمد آبادی حرف میزند، خیلی بی ریا و صریح الهجه، آن چیزی که در دلش می گذرد و دوست دارد بگوید را مخفی نمی کند و راحت بر زبان می آورد.

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی