آبادانی ها

شفاف ؛ گویا و مستقل

آبادانی ها

شفاف ؛ گویا و مستقل

آبادانی ها

آبادانی ها فقط یک واحد اطلاع رسانی و تحلیل اخبار شخصی است و سر سفره ی هیچکس نبوده و نیست.

آخرین نظرات
نویسندگان

بچه ها ! صدا میاد…

سه شنبه, ۲۱ مرداد ۱۳۹۳، ۰۳:۰۴ ب.ظ

 صدا میگه ؛  بچه های آبادان ، شرجیا بازم میان . یادش بخیر اون روزا که آبادان حال و روزی داشت ، از نیمه های اردیبهشت به بعد انگار بازارها سر زنده تر و شاداب تر از زمستون می شد ، بوی سبزی های معطر که از نخلسون بدست میومد مخصوصاً ریحوناشون بازاره بر می داشت یا بوی سبزی ماهی ، گشنیز و جعفری ! تو هر بازاری  سبزی فروشا و ماهی فروشا نزدیک هم بودن الان هم در بوشهر و سایر بنادر جنوب هنوز همونطوره ، اوج شلوغی بازارها بین ساعت ۹ تا یازده صبح بود وبعد رفته رفته فروکش می کرد ، تا چشم کار می کرد کسبه خرده فروش نشسته بودند و بامیه و گوجه و خیار گلدار می فروختند . دیگه از سرما خوردگی های زمسون هم خبری نبود که آدم مجبور باشه همش پرهیز کنه ! همه چیز می شد خورد ، ساعت دوازده ظهر بوی ماهی صبور که از توی تنور هر خونه ای میومد کوچه ها را بر می داشت ! شور و هیجان و صفای بازار ها دیدن داشت ! از تیرماه به بعد که شرجیا شروع می شد و لباسها به بدن ها می چسبید همه سعی می کردن یه کمی زودتر برن بازار که زود هم بر گردن خونه ، ساعت ده که می شد صداهای مختلف بازاره بر می داشت و هرکدام با لهجه خاص خودش یه چیزی فریاد می کرد ، ماهی فروشان و سبزی فروشان همه از آبادانی های عرب زبان بودند و هر کس متاع خودش را داد میزد : ” بیا ماهی تازه ، بیا ماهی تازه ، اصبور ، بیاح ، سرخو، سنگسر، شانک ، روبیان ( میگو ) ، ماهی یادت نره ها! خارو هم داریم ارزون ِ ارزون ” و سبزی فروش در حالی که با برگ نخل ، سبزی ها را دسته می کرد و تاب می داد و گره میزد ، داد میزد :

” بدو بیا سبزی تازه ، مال همین امروز ، کُررات ، ریحان ، بربین ، شاهی !

n2695821-3867874

” کررات هم همان تره است ، بعضی وقتا هم  نوعی سبزی می فروختند که کمیاب بود ، برگهای خوشه ای و سوزنی شورمزه داشت بنام ” گاگِله ”  و همسایگان شیرازی ما به آن ” کاکُل ” می گفتند . مردم آبادان گاگله را دوست داشتند  ، بچه ها گاهی اوقات یک چنگ از آنها را لای نان می پیچیدند و گاز می زدند ، مردان عربی که گاگله می آوردند ، دو زنبیل بزرگ بغل دستشان بود و صدا میزدند : ” گاگلعرب ، گاگلعرب ! ” مشتریان دشداشه پوش بازار، با دشداشه های سفید  خیس از عرق و به کمرها و کتف ها چسبیده ، آب یخ فروشان دوره گرد با سطل و لیوان بیخ گوش همین ها داد میزدند : ” لیوانی ده شی آب یخ ! لیوانی ده شی آب یخ ! ”  در اوج شرجی ها انواع خارک و رطب  توی بازار دیده می شد ، برهی ، خضراوی ، سعمرون یا سعمران و لیلو یا لولو ، ارزان و فراوان ، جزء خرید های روزانه خانواده ها بود ، نه مثل الان که رطبی صد تومن باید از گلوت بره پائین ! و قاطی صداها ی توی بازار همیشه صدای دیگری هم متاع خودش را عرضه می کرد و آن بچه های زنبیل بدست بودند که صدا می زدند : ” حمال ضغیرون ، حمال ضغیرون ! ” یعنی حمال کوچک ! اینها بار خریداری شده توسط زنان را توی زنبیل هائی که داشتند جا می دادند و روی سر، تا درب منزل می بردند و مزدی دریافت می کردند و بدو بر می گشتند بازار . توی سن نو جوانی یه روز شرجی با دائی ام رفته بودیم خرمشهر، دائی داشت برای استخدام در یکی از ادارات تلاش می کرد ، آن موقع آبادان اداره کاریابی و اداره گذرنامه نداشت و این ها در خرمشهر بودند و مراجعین هر دو شهر را راه می انداختند ، اداره مربوطه نامه ای به دائی داده بودند و جوابش را اداره کاریابی خرمشهر باید می داد ، اداره کاریابی ابتدای یک کوچه قرار داشت ویک درب کوچک دولنگه داشت و همیشه جلو آن تعدادی از آدمهای جویای کار نشسته و یا سرپا گپ می زدند و سیگار می کشیدند و دائی با چه دردسری نامه را بدست مأمور دربان داد ، مأمور نگاهی به نوشته روی پاکت انداخت و آنرا برد داخل و با عجله برگشت و به دائی گفت : ” ساعت یازده بیا برای جوابش “

 برای وقت گذرانی و خوردن صبحانه رفتیم کنارشط وتوی یکی از ساندویچ فروشی ها – دکه های تخته ای لب شط – ساندویچی خوردیم که بیشتر محتویاتش پیاز و جعفری خرد کرده بود  و چقدر با مزه ! آن موقع توی آبادان و خرمشهر ساندویچ ها اینطوری بودند اما متأسفانه چند سال بعد استفاده از پیاز وجعفری از مد افتاد و ساندویچ ها دیگر به آن خوشمزگی نبودند و ما هم دیگرنخوردیم ! بگذریم ، و بعد هم رفتیم توی بازار رضوان که سر پوشیده بود و در آن ساعت اوج شلوغی اش بود و بوی سبزی ها و میوه ها و همهمه فروشنده ها و مشتریان در هم آمیخته بود آنروز از بین صداها دو صدای جالب به گوشم رسید ، اول اینکه مرد عرب جوان دوره گردی که شلوار خارجی می فروخت ، اینطور صدا میزد : ”  شروال ِخوب ، شروال خوب ”  دو مرد دیگر که جلو مغازه ای ایستاده بودند به خنده افتادند و یکی شان به او گفت :

” ها وولک چی داری ؟ شلوار خوب یا شوهر خوب ؟ ! ” و اون بنده خدا هم خنده ای کرد و با متانت گفت : ” نه بابا شوهر خوب کجا بود؟ ! اینا فقط شورواله ، والا چی بگم ؟ ! دیگه وقتی آدم سواد نداشته باشه همینطوره ! ”  حالا بعد از عمری هر وقت به یاد فروتنی شلوار فروش می افتم پیش خودم میگم : ایکاش اونوقت آنقدر پول داشتم که همه شلوارهای طرف را یکجا ازش می خریدم !

صدای دوم از پسرک دوغ فروشی بود که در گوشه ای از بازار نشسته بود و در یک سطل لعابدار دوغ می فروخت و چطور هم داد میزد : ” بدو بیا دوغ لیلی ، دوغ لیلی ! ماستش کم و آبش خیلی ! ماستش هم مال گاو خود مون ، خاصیت داره خیلی ! بدو بیا دوغ لیلی ! ” دائی که عاشق دوغ بود گفت : ” بریم یه دوغی ازش بخوریم ، بهش گفتم : ” خو ببین ئی خودش داره میگه ماستش کم و آبش خیلی ” دائی گفت : ” نه دائی داره چپکی میگه ” لیوانی دو ریال اما گذشته از جریانات بهداشتی که آن موقع دوره بی خیالی بود ، دوغ سرد و خوشمزه ای بود و در آن شرجی می چسبید ! دوباره بر گردیم آبادان . بازار فیه در اوج جنب و جوش روزانه درست بین ساعت نه و نیم تا ده و نیم هر روز چه زمستان و چه تابستان شاهد ورود جوانی نیمه لخت و دیوانه ای بی آزاربود بنام ” مظلوم ” با قدی بلند و اندامی همچون قهرمانان پرورش اندام ، کمر باریک و سینه ستبر! به قول بر و بچه ها ، می رفت توی بازار فیه برای تغذیه رایگان ! خوردن میوه ! مظلوم هیچوقت به درستی راه نمی رفت ، فقط به آرامی می دوید و با نگاهی چپکی فقط زمین را نگاه می کرد و پای آدمها را ، چشمش روی هیچکس ثابت نمی ماند ! همیشه انگار به افرادی نامرئی نگاه می کرد که از دید آدمها مخفی بودند ، به طرف میوه های چیده شده روی پیشخوان دکانها برای لحظه ای خیره می شد ، در چنین مواردی خود فروشنده سعی می کرد میوه ای از نوع دست دوم به دستش بدهد ، مظلوم میوه را می گرفت و در حال دو می خورد و بقایای غیرقابل خوردنش را توی هوا پرتاب می کرد و می رفت ، دیدن داشت وقتی یک طالبی و یا خربزه نرم به دستش می دادند و یا خودش برمی داشت ، با دست آنرا پاره می کرد و با خنده محتویاتش را روی سر بچه ای خالی می کرد و گازی توی خربزه می زد و شروع می کرد به دویدن ! گاهی همان بچه  سنگی از زمین بر می داشت و می دوید دنبال مظلوم و کمر او را هدف قرار می داد ، در این حال مظلوم پاشنه دست خودش را گاز می گرفت و نعره ای می کشید و به راهش ادامه می داد ! از توی خربزه آنقدر می خورد تا پوستش باقی می ماند و بعد همان پوست را مثل کلاهی روی سر تراشیده بچه دیگری می گذاشت و باز می دوید ! زنها از او می ترسیدند و از سر راهش فرار می کردند ! چیز عجیب دیگری که از این جوان دیوانه دیده بودم  سفیدی دندان هایش بود که دندان های مسواک زده هم به آن سفیدی نبودند ! آقای سید عباس موسوی بنیان گذار بازارفیه که همیشه با سر و وضع مرتب توی مغازه بزازی خودشان مشتری راه می انداخت ، این دکان علاوه بر فروش پارچه حالت محکمه ای را داشت که مردم هر شکایتی از بازار و بازاریان داشتند می رفتند سراغ آقای موسوی ، گویا این آقا خودش از دیدن ” مظلوم ” توی بازار دل خوشی نداشت چون دو بار اتفاق افتاد که او را در حال مذاکره با ” زایر خشان ” پدر مظلوم دیده بودم و زایر برای آقای موسوی توضیح می داد که : ” والا یه مدته ما خودمون نون و طماته می خوریم با بچه ها تا هر چی حقوق می گیرم خرج مظلوم کنم شاید خوب بشه ، ماهی دو بار باید ببرمش پیش یکی ، کف سرش تیغ میزنه و بعد هم یه روغن مال ببره یا روغن نهنگه نمی دونم والا چیه می ماله کف سرش ، خیلی هم گرونه ، والا دلم نمیاد ببرمش دارالمجانین ، آخر بی آزاره ، اونجا وحشی میشه ! ” طولی نکشید که زایر خشان بازنشسته شد و منزل را تخلیه کرد و رفتند اهواز و دیگر مظلوم را توی بازار ندیدیم . حالا نزدیک به ۴۰ سال از آن دوران شیرین گذشته و اگر چه دیگر نه گاگله ای هست و نه نخلستانی که محصولاتش را به بازار بیاورند اما هنوز آدمهائی هستند از نسل و تبار گذشتگان که برای ادامه حیات آبادان و محصولاتش تلاش می کنند و امیدواری را کنار نگذاشته اند و به یاری خدا بازارهای آبادان و صداهائی که از آنها شنیده میشه خاموشی نخواهد داشت .

رجبعلی فرخی فرد/وبلاگ خاطرات جوان قدیم آبادان

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی